بيچاره دلم در سر آن زلف به خم شد

شاعر : عطار

دل کيست که جان نيز درين واقعه هم شدبيچاره دلم در سر آن زلف به خم شد
هر دل که سراسيمه‌ي آن زلف به خم شدانگشت نماي دو جهان گشت به عزت
هر جا که وجودي است از آن روي عدم شدچون پرده برانداختي از روي چو خورشيد
زآنروي که کفر است در آن ره به قدم شدراه تو شگرف است بسر مي‌روم آن ره
عالم ز تماشي تو چون خلد ارم شدعشاق جهان جمله تماشاي تو دارند
خوبان جهان را ز خجل مشعله کم شدتا مشعله‌ي روي تو در حسن بيفزود
خورشيد ز پرده به‌در افتاد و علم شدتا روي چو خورشيد تو از پرده علم زد
جان پيش خط سبز تو بر سر چو قلم شدتا لوح چو سيم تو خطي سبز برآورد
با مشک خط تو جگر سوخته ضم شدچون آه جگرسوز ز عطار برآمد